جمعه

ساخت وبلاگ
ساعت 3 و 13 دقیقه بهم هشدار میده که داره از وقت خوابت میگذره!و من همچنان مصر هستم که بیام بلاگفا و بنویسم ازحال خوب و بد این روز هام.

بالاخره اومد اون کسی که باید می اومد.یه عاشقانه  رو پشت سر گذاشتم و جالب این بود که تو همون عاشقانه و اتفاقات خنده دار توش فهمیدم که چقدر دلم برای تنها بودن تنگ شده.این رو درک نمیکنم چرا زمانایی که زیبا بود و با هم به جاهای قشنگی رفته بودیم لحظه هایی که من بودم و اون و جاده سر سبز روبرومون و موزیک هایی که از ضبط ماشین پخش میشد....اما...انگار یک چیزی این وسط غلط بود و اون میل من به تنهایی ...میل من به اینکه بشینم تو اون مکعب کوچیک و زیر باد پنکه بیفتم رو تشک و زل بزنم به سقف....تموم شد اون تجربه دوتا بودن...و من فهمیدم کع چقدر خوب بود اما فقط اندازه دو روز و چه وحشتناکه بخوام یک زمانی ازدواج کنم و همه شب و روزم رو باهاش شریک شم.وحشتناک نیست؟

...

امروز دستم رو بریدم!

و گریه کردم!

و مادرم رو صدا کردم!

و عمیقا حس کردم دلم تنگ شده!

چه جمعه ای بود امروز...


برچسب‌ها: یادداشت ها
نوشته شده توسط در 3:22 |  لینک ثابت   • 
بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 104 تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1396 ساعت: 6:26