15 سالگی

ساخت وبلاگ
بیا و فکر کن یکهو سر و کله عشق 15سالگی ات پیدا شود!مثل گوش دادن اهنگ آنشرلی گنگ است...انگار دلت نمیخواهد تمام شود گوش دادن این اهنگ حالا هر چقدر مهسای بد سلیقه بگوید از این آهنگ بدش می آید.هنذفری را بیشتز توی گوشم فزو میبرم...دختری که کنارم دراز کشیده است را مرور میکنم.خودم را هم....

اخرش هم به یک واژه میرسم:تجربه...

تجربه باعث میشود همه چیز عادی شود...مثلا من دیگر با دیدن و فکر کردن به عشق 15 سالگی ام گریه نمیکنم...فقط حسی مثل حس نمناک و غمگین عصرهای پاییز در وجودم رخنه میکند و گاهی ناخوداکاه وجودم شعر میشود...اما نه...دیگر زجه نمیزنم...دیکر خودم را به در و دیوار نمیکوبم که میخواهم فقط ...فقط و فقط صدایش را بشنوم....و چقدر تمام شدن همه چیز برایم زمان برد...و شاید شروع نشده بود که تمام شود....من فکر میکنم هیچ فرقی نکرده ام...فقط ادم هایم عوض شده اند...شاید هم فرق کرده ام و خودم نمیفهمم....هیچوقت یادم نمیرود اشک هایی که ریختم فال هایی که گرفتم....

گاهی  فکر میکنم اگر یک روز عشق 15 سالگی ام را ببینم و بگوید چقدر دلش برایم تنگ شده و چقدر عاشقم بوده من ان موقع خودم را برای چه کسی میدانم؟!

 مسخره است که بگویم ممکن است ان موقع در دوراهی بدی گیر کنم...یا حتی عذاب بکشم...بیچاره همه....بیچاره من...

عشق 15 سالگی ام شاید حتی مرا یادش هم نیست چه میدانم شاید هم ازدواج کرده....فقط یکهو یادش افتادم...شک ندارم همه این ها تقصیر هوای پاییز است....دلگیر...دل گیر....


برچسب‌ها: یادداشت ها
نوشته شده توسط در 2:13 |  لینک ثابت   • 
بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 129 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1396 ساعت: 4:33