دنیای خاکستری غمگینی بود...
اولین آدمی بود که بعد از پدرم دستش را گرفتم....هنوز تحکم آن دست ها توی حافظه چشم هایم ثبت شده...
بعد از او دنیا به طرز احمقانه ای تهوع آور بود....حتی مسافرت هم حالم را خوب نکرد...چه انتظاری داشتم؟یک رابطه دو ساله با چند روز مسافرت چطور حل میشد؟
یادم است حتی یک زمانی هزیان میگفتم...حرف میزدم با کسی که نبود...یادم است که حالم بد بود...به خودم قول داده بودم که بعد از کنکور لعنتی خیلی چیز ها را درست کنم!
اما...
راستش همان وقت ها که داشتم با خودم و دلم عهد میبستم خبر ازدواجش مثل تیری خورد درست وسط قلب من!
آن موقع شرط میبندم که دوستش داشتم....
نزدیکی من و خدا هم شاید همان وقت ها شروع شد...همان روز های سخت....
آنقدر نزدیک شدم که فراموش کنم...گریه کردم...زده بودم به سیم اخر ..یادکاری هایش را از جلوی چشمم برداشتم.مخصوصا ان اویز لعنتی را!که با هر بادی صدایش در می امد و حالم بدتر میشد....
و امشب...
کارت عروسی شان را دیدم....
البته عروسی نه!ولیمه...
به من هم گفته بود که عروسی نه!فقط ولیمه!
....
دنیا خیلی تهوع اور است....
برچسب : ولیمه, نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 83