راه پله

ساخت وبلاگ
توی راه پله نشسته ام و به عبور سریع ماشین ها نگاه میکنم...بادی توی چادرم میپیچد و حالم دگرگون میشود ....به ستاره هایی در دور دست نگاه میکنم....به ال ای دی های مغازه روبرویم...به پنجره هایی که محاصره ام کرده اند .وسط زندگی آدم ها نشسته ام....وسط اندوه و شادی هایشان...شاید هم وسط قرص های شبانه زنی که مردش هنوز به خانه برنگشسته است......در خودم مچاله میشوم....مثل کاغذی سپید پر از خط خطی که خیال شعر شدن نداشت....که خیال هیچ چیز را نداشت ...شاید حتی عاشق شدن....

خیال بی خیالم را برمیدارم و از راه پله ها می آیم توی رخت خوابم....مهمان هایم حرف میزنند...و من مینویسم..همیشه نوشته ام ...
و اگر نوشتن نبود شاید تمام زندگی ام منفجر میشد....
جای رد پاهای شعری روی تنم مانده....انگار شاعرانگی هنوز در من هست که میتوانم مدت ها روی پله ها بنشینم و فکر کنم بیچاره زنی که مردش هنوز به خانه برنگشته....بیچاره پله ها که همیشه شاهد مچاله شدن کاغذ ی اند که شعر نمیشود....بیچاره من.....

23:58

نوشته شده توسط در 23:58 |  لینک ثابت   • 
بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 101 تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1396 ساعت: 6:26