بالاخره اومد اون کسی که باید می اومد.یه عاشقانه رو پشت سر گذاشتم و جالب این بود که تو همون عاشقانه و اتفاقات خنده دار توش فهمیدم که چقدر دلم برای تنها بودن تنگ شده.این رو درک نمیکنم چرا زمانایی که زیبا بود و با هم به جاهای قشنگی رفته بودیم لحظه هایی که من بودم و اون و جاده سر سبز روبرومون و موزیک هایی که از ضبط ماشین پخش میشد....اما...انگار یک چیزی این وسط غلط بود و اون میل من به تنهایی ...میل من به اینکه بشینم تو اون مکعب کوچیک و زیر باد پنکه بیفتم رو تشک و زل بزنم به سقف....تموم شد اون تجربه دوتا بودن...و من فهمیدم کع چقدر خوب بود اما فقط اندازه دو روز و چه وحشتناکه بخوام یک زمانی ازدواج کنم و همه شب و روزم رو باهاش شریک شم.وحشتناک نیست؟
...
امروز دستم رو بریدم!
و گریه کردم!
و مادرم رو صدا کردم!
و عمیقا حس کردم دلم تنگ شده!
چه جمعه ای بود امروز...
برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 105