ترس

ساخت وبلاگ

اضطراب اجتماعی ویران کننده م سایه میندازه رو افکارم.ازش در امان نیستم.

با خودم فکر میکنم چقدر این اضطراب من رو عقب انداخته از زندگی . از تجربه های جدید و آشنایی با آدم های جدید...از خودم بودن بدون شرم و ترس.

چند سال پیش شاید حدود دوازده سیزده سال پیش دختر پر جنب و جوشی بودم.جلوی جمع شعر میخوندم.چقدر از یاداوریش خجالت میکشم.

من دلم یه نقطه امن میخواد.خیلی امن.دلم میخواد برم تو یه جای دور زندگی کنم شغلم طوری باشه که آدما رو نبینم و باهاشون در ارتباطی نباشم.

گاهی دلم برای قبل تنگ میشه.برای وقتایی که مجبور نبودم آدمای جدیدی ببینم. نمی‌دونم چم شده. می‌دونم بهتر میشم. باید به خودم زمان بدم.باید به خودم هر لحظه بگم که ببین چیزی نیست.همه چیز مرتبه لعنتی.قرار نیست برای قرار ملاقات فلان روز از الان نگران باشی یا حتی برای تلفن هایی که فردا داری...اصلا هیچ کدوم اینا مهم نیست. همه چیز عالیه.تا خودت هم نخوای چیزی قرار نیست تغییر کنه.تا خودت هم نخوای چیزی نمیشه.زندگی ت هنوز کوچیک و جمع و جوره.تا خودت نخوای همینجوری میمونه.

آروم باش نفس عمیق بکش.نمیدونی چقدر خوبه تو لحظه زندگی کنی.


برچسب‌ها: یادداشت ها

بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 16:30