من

ساخت وبلاگ

امروز خسته ترینم.کلا یه هفته ده روزه که خیلی خسته م.خسته روحی. از این همه فکر و خیال پدرم در اومده.امیر هم همیشه شبیه یه درمانگر با هر مود من سعی میکنه آرومم کنه و با صحبت هاش بهم انگیزه بده. من آدم عجیبی هستم.عجیب و مزخرف.اگه امیر اینقدر رو مود نبود حتما من کلی سرش غر میزدم.اون چطور تحمل میکنه من رو؟

دلیل این خستگی های روحی خیلی هاش عوامل بیرونی هست اما وقتی به عمق ماجرا نگاه میکنم خودم رو میبینم‌. یک «من» سرزنشگر و بی شفقت.یک من بی اعتماد به نفس.بدون اینکه اندکی بدونم دستاورد هایی داشتم یا نه. اصلا چه سخته این من رو تغییر داد که اینقدر دنبال دستاورد نباشه. آروم و بی فکر زیادی به زندگیش برسه.

اما سرکوب کردن افکار هم خیلی کمک کننده نیست. دیروز وقتی برج زهرمار بودم به خودم تو آینه خیره شدم.زیبا تر شده بودم.شاید چهره م جا افتاده تر شده . تعجب کردم که اینقدر خودم رو زشت می‌دیدم قبلا. به خودم لبخند زدم و گفتم تو خیلی ارزشمندی حتی اگه کاری نکنی. اصلا تو هر کاری می‌کنی خوبه.

حوصله هیچکس رو ندارم.چرا دروغ بگم حوصله خانواده م رو ندارم.احساس میکنم هر چی تفکر سمی تو ذهنم هست ریشه ش از همون هاست.انگار یه آدم مریض ساختن. همه خانواده ها یه آدم مریض میسازن . اینقدر متنفرم از اینکه مادرم بهم میگه قوی باش.

متنفرم از این همه سعی برای قوی بودن و قوی موندن.اصلا من دلم میخواد یه بازنده باشم که هنوز شایسته احترام و دوست داشته شدن و حتی افتخارم. چرا پدر مادر ها اینقدر همیشه دنبال افتخارن. چرا من دنبال این هستم که این سر دنیا تو یه دنیای دیگه با یه فرهنگ دیگه برای پدر و مادرم افتخار آمیز باشم. این احساس شرم از من بودن حالم رو بهم زده. می‌خوام یه لوزر باشم که فقط به درد خودش میخوره.


برچسب‌ها: یادداشت ها

بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 16:30