دلتنگ

ساخت وبلاگ
شب ها دراکولای غمگینی که...من بودم!

***

توی دو پنجره ی گوگوش خودم را حبس کرده ام برق خاموش که شود اتاق شبیه زندگی من میشود.تیره و تار.شاید هم تاریکی مطلق...

من در انبوه جمعیت تنهام!این حس از نوجوانی در من بود!حتی وقت هایی که دوران فانتزی بلوغم را پشت پچ پچ های تلفنی و کات کردن های اس ام اسی خراب کردم!

حتی شاید از قبل تر!وقتی که وارد دبستان شده بودم!و دلم میخواست یکبار هم شده معلم کلاس دوم دبستان به جای مائده مرا دوست داشت.

و چقدر  مهم است دوست داشته شدن!تنها نبودن!

وقتی درس سیگنال را بلد بودم همین چند روز پیش همیشه اطرافم شلوغ بود.خیلی شلوغ و من سعی میکردم که برای همه وقت بگذارم اما بعدش...راستش حس میکنم بعد امتحان دورم خالی شد....

خیلی دلتنگم...دلتنگ خودم....


برچسب‌ها: یادداشت ها
+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 1:34  توسط    | 
بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 14:21