آن شب 3

ساخت وبلاگ
تا حالا اونجوری نشده بودم.میخندیدم بدون اینکه بخوام و نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم.حتی داشتم از شدت خنده نفس نفس میزدم.به امیر میگفتم که این پتو قهوه ایه یا نارنجی.

چرت و پرت میگفتم .میدونستم دارم میخندم و دلم میخواست نخندم ولی دست خودم نبود.امیر اولش فکر کرد الکی میکنم ولی یواش یواش ترسید.

بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 14 بهمن 1397 ساعت: 4:50