مرگ

ساخت وبلاگ

دیشب فکر کردم دارم میمیرم.فکر میکردم شاید وقتی چشمامو ببندم و بخوابم دیگه صبح بیدار نشم.از شدت سر درد و درد چشم داشتم هزیون میبافتم و با ته مونده انرژیم هق هق گریه سر میدادم تا صبح.تا وقتی صدای اذان صبح رو هم شنیدم.

اون لحظه با خودم فکر میکردم که قراره چه اتفاقی بیفته وقتی بمیرم.حتما شقایق برای همه با گریه تعریف میکنه که یه همخونه داشته که شب قبل مرگش میگفته تو عروسیش میتونه لباس عوض کنه و با لباس قرمز تانگو برقصه یا نه.

لابد امیر میره المان و همونجا خودشو میبنده به مش***ر***وب و دختر و...

لابد مادرم تا اخر عمرش گریه میکنه.

لابد ...

بعد فکر کردم چقدر این دورانی که زندگی کردم رو در واقع زندگی نکردم دلم خواست اگه خدا بهم فرصت دوباره داد برم کوله پشتیم رو بردارم و با امیر کل دنیا رو زیر و رو کنم و بدونم که زندگی یعنی چی.

اما خب صبح همون شب کذایی وقتی از خواب بیدار شدم سر درد عجیب این روز ها که دست از سرم برنمبداشت همچنان برقرار بود.چشمام تار میدید و با هر باز و بسته کردن بیشتر دچار سر درد میشدم.

و بالاخره رفتم دکتر و فشارم روی 14 بود.بهم قرص فشار داد و پیش بینی کرد شاید از سینوزیتم باشه و چند تا قرص و امپول خوردم و...

همین دیکه.

حالا یکم بهترم.اما هنوز زندگی رو زندگی نکردم.

هنوز از زمان های زندگیم لذت نبردم.

هنوز پر از روز ها و شبایی هستم که هیچ هیجان و زیبایی خاصی نداشتن اما شکر گذارم بابت داشته هام.فکر به مرگ خوبیش اینه ادم خودش رو در معرض دوری از داشته های زندگیش میبینه و شکر گذاز میشه بابتشون.

اما باید بیشتر دوید.

باید رفت دنبال جایی که بشه فریاد زد زندگی رو.دستت رو بزاری یه نقطه دور روی mapگوگل و بری همونجا.ولی هر جا هستی حتی گوشه ترین جزیره تو دور افتاده ترین جای دنیا باز هم زندگی رو زندگی کرده باشی...

به مرگ فکر کنین.نه همیشه ولی گاهی ...

بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 108 تاريخ : شنبه 18 خرداد 1398 ساعت: 2:20