زندگی

ساخت وبلاگ

مامانم به بابام گفت پول سیکاسای تازه فروخته شده رو تبدیل به یورو کن برای دخترمون.(یعنی من)

بابام گفت پس من نباید زندگی کنم؟نباید لذت ببرم؟

حالم بهم خورد از این حرفش.گفتم پدر من یه جوری میگی زندگی انگار تا الان فهمیدی چه جوری زندگی کنی.کلا ناهارتو میخوری کنار بخاری میخوابی گاهی تو باغ یه کاری میکنی بعد شامتو میخوری بعد میخوابی.فوفش یه کلاس خصوصی در هفته داشته باشی.

بعد هم از جام بلند شدم.در حالیکه صورتم از عصبانیت میسوخت گفتم :اون موقع که داشتی ما رو به عمل می اوردی قطعا از لذت های زندگی هم بهره بردی.حتما لذت بردی.

و بعد در رو بستم و در حالیکه داشتم پله ها رو بالا میرفتم و خودم رو دور میکردم از اونجا. دیوانه وار تکرار میکردم: اره حتما وقتی داشتی اونکارو میکردی لذت بردی خوش به حالت که اون کارو کردی.خوش به حالت که بارها اون کارو کردی.

 

البته که این جمله های اخر رو نشنید.

و بعد به اتاقم رسیدم رفتم روی تخت.از عصبانیت نفس نفس میزدم.اومدم بلاگفا کامنت کلمنتاین رو خوندم رفتم وبلاگش بعد مدت ها(چون همیشه ادرسش رو فراموش میکنم و با اینکه سعی کردم تو لینک ها بزارمش ولی چون بلاگفا نبود نمیشد) و مطالبش رو خوندم و حالم بهتر شد.یعنی یکم فکرم رو مشغول کرد.

 

 

 

*سیکاس یک نوع گیاه زینتی

پا نوشت: پدر من از اون ادم هاییه که هیچوقت لذت های زندگی رو نمیفهمه چون به طور نسبی تنبل و حسود و ناامید به همه چیزه.و همیشه نقش ادم های مفلوک و تنها و بی تکیه گاه و بی کس رو خوب بازی میکنه.جوری که دوس داره با هیکل نحیفش فقط کنار بخاری باشه فراموشی بگیره و تنش رو جمع کنه و فکر کنه به اینکه هیچکس رو نداره.

ما ادما گاهی ناامیدی و ناراحتی رو دوس دارم.دلیلش هم اینه که بهش عادت کردیم.

عادت های اشتباه....زندگی اشتباه.....فرزندان اشتباهی.

 

پانوشت 2:هنوز نمیدونم واقعا از وظایف پدر و مادره که حمایت کنن یا نه.خب دوره و زمونه بدی شده و همه این کارو میکنن.و اگه نمیخواستن این کارو نکنن چرا من رو اوردن تو این دوره و زمونه سخت که نه کاری هست نه شوهری نه پولی نه تفریحی نه لذتی از زندگی.به نظرم اونا باید اگر چیزی دارن بفروشن اکه توانی دارن به کار بگیرن تا ما نسبتا بتونیم اندازه اون موقع هاشون یه زندگی معمولی داشته باشیم.من الان بخوام مستقل شم یه نون خشک نمیتونم بخورن اون موقع مامانم هم سن من بود با همین حقوقش خونه ساخت.خب گناه من چیه؟من تلاشم رو میکنم اما آیا ارزش کم پول ایران اجازه میده من با یه سال کارکردن خودم بتونم ده هزار یورو فراهم کنم؟

ایا باید فقط منتظر مرگ باشم و تو  دنیای مجازی ببینم که لذت های زندگی دیگران چقدر با شکوهه.و من فقط نهایتا دلم کتاب لغتی رو میخواد که مجبورم نخرمش.چون قیمتش گرونه.

من تسلیم نمیشم.نمیخوام بشم...نمیخوام مثه بابا بشم.نمیخوام زندگی نکنم.اروپا نرم.امریکا نرم.ادمای مختلف رو نبینم.غذاهای جدید نخورم.با سیاه پوستا گب نزنم.دوست افغانستانی پیدا نکنم و یادم نمونه که من هرگز نژاد پرست نیستم.

روی کشتی سفر نکنم!نرم تو دل آب و غواصی نکنم!کوه های آلپو با پاهام نرم بالا.روستاهای سوییس رو نگردم.

تو رستورانا و کافه ها شده پاره وقت کار نکنم.

نمیخوام فراموش کنم انعطاف پذیری رو.شادی رو.الوده نشده به یاس رو.نمبخوام فراموش کنم که این زندگی منه و باید تلاش کنم کمک بگیرم و هر کاری بشه بکنم تا واقعا این زندگی،زندگی بشه.

ابنجا،این جا جاییه که من رو افسرده میکنه.جاییه که پدرم همیشه توش زندگی رو گم کرده.مادربزرگم.پدر بزرگم.و شاید جد جد جدم هم همینجا تو همین مکان زندگی رو گم کردن.

بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 121 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 23:01