وَ اصْبرِْ

ساخت وبلاگ

مشکل اینه من میدونم.میدونم تمام حس و حال لعنتیم بخاطر نقصیه که تو لیمبیک مغزم دارم.میدونم که این ناراحتی فقط بخاطر اینه که هیجانات و احساساتم از کنترلم خارج شدن.میدونم هیچ دلیلی برای غم نیست....

مشکل اینه میدونم که همه چی تو این جسم لعنتی اتفاق افتاده.تو این مغز.ولی همچنان غمگین و پر بغصم و نمیتونم هیچ کاری برای خوب شدن خودم بکنم.دلم میخواد فقط بشینم و به اینکه چقدر تنهام چقدر خستم چقدر خستم چقدر خستم فکر کنم.به کودکیم به نوجوونی م.به الانم.به الانم..به الانم.به الان ادامه دارم....به زندگی ای که محدود شده به صبخ بیدار شدن.فنجون قهوه ی تلخ و بدمزه ای خوردن پشت میزی که روی تخت قرار داره نشستن.درس خوندن با گوشی ور رفتن به بلاگفا اومدن به درختای لخت پشت پنجره نگاه کردن ناهار خوردن استراخت بعد از ناهار و قهوه بعد از ناهار و  درس خوندن و شام خوردن و خوابیدن....هی زندگی چرا اینقدر حوصله سربری...چزا نشاط تداری برای من؟ دلم یه اتفاق تازه میخواد.یه اتفاق تاره مخصوص خودم خود خودم.یه کار.یه موفقیت.یه چیزی که بتونه همین الان تو همین زمان  شادم کنه.مثل  ستاره ها پر نورم کنه.پر نور ...پر نور.. پر نور..  یه حرکت رو به جلو حتی....

کاش میشد ...کاش بشه.  

میگن صبر و تلاش موفقیت میاره...فکر کنم باید صبر کنم....صبر کنم..صبر....

فقط یه ترسی هست تو وحودم.....اینکه نکنه هدر بدم زمانمو...نکنه اشتباه برم...نکنه پشیمون شم ....نکنه.....

 

 

وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْكَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَكُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْكُرُون‏

 

 

شب خوش.

 

بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 99 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 23:01