شرکت

ساخت وبلاگ

تابستانی که تنها مانده بودم شهر غریب یادت هست همدم؟وقتی فکرش را میکنم چطور توانستم گرما را بدون کولر با یک پنکه قراضه تاب بیاورم از خودم تعجب میکنم.چطور توانستم؟صبح تا عصر سر کار بودم و هر روز با کوله ای که لپ تاپ درونش بود مسیر زیادی را تا شرکت میرفتم.انجا همیشه بوی شیرینی  نارگیلی و چای میداد .کسرا برایم چای می اورد.کسرا رئیسم بود.همسن خودم ولی لعنتی خیلی کار بلد بود.همان انداره هم بد اخلاق.فکر میکردی مرد 40ساله است.اگر خطایی میکردم در کارم چنان بد مرا میشست و پهن میکرد که لال میشدم.حتی یکبار اشکم را در اورد.عین ابر بهار گریه میکردم جلوی آن همه کارمند.همه شان هم مرد بودند.بدجوری غرورم جریحه دار شده بود ولی دم نمیزدم.وقت ناهار بهترین زمان برایم بود.کسرا اضافه وزن زیادی داشت و عاشق غذا.هر روز هم از رستوران سفارش میدادند همه شان.من هم گاهی سفارش میدادم و همراهی شان میکردم.کسرا ان موقع ها خوش اخلاق بود.با ذوق حرف میزد و غیبت میکرد و من هم برای اینکه خود شیرینی کنم در غیبت هایش شریک میشدم.فرقی نمیکرد درباره چه شخصی.سعی میکردم اطلاعات غلط و درستی که شنیده بودم را به کسرا بدهم و وقت بیشتری را تلف کنم:)

یادش بخیر.دلم برای شرکت و  رئیس بداخلاقش تنگ شد.

 

 

بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 113 تاريخ : پنجشنبه 21 فروردين 1399 ساعت: 13:56