قضیه

ساخت وبلاگ

سلام.
امروز روز خوبی نبود.
اصلا حوصله و انرژی نداشتم.
ذهنم رو درگیر چیزای مسخره کردم.
قصه از اونجا شروع شد که وقتی خونه مادر بزرگش بودن مامان بابای امیر ما با مامان بزرگ ایناش ویدئو کال صحبت کردیم.با دختر داییش هم همینطور.داییش هم اونجا بود.داییش خیلی مرد خوبیه و من خوشحال میشدم ببینمش.
خلاصه که مامان امیر جون گفت دایی میخواد با امیر حسین صحبت کنه.
چون من روسری سرم نبود منظورش این بود که تو برو اون ور امیر با داییش حرف بزنه.
منم بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم.

اینکه اینقدر این قضیه ناراحتم کرد دست خودم نیست.احساس خفگی کردم.هنوزم ناراحتم....و خیلی این ناراحتی وقت و انرژیم رو گرفت.حالم رو بد کرد.احساس میکنم روانی ام که اینقدر همچین چیزی بهمم می‌ریزه....خلاصه که خوشحال میشدم کسی کامنت بذاره راهنماییم کنه.ولی مطمئنم یکی هم ممکنه کامنت بذاره و بگه خیلی بچه م که با هر چیزی از هم می‌پاشم.
نمی‌خوام بگم بچه نیستم و ضعیف نیستم ولی حالا راهکار چیه...باید از مهسا بپرسم اون همیشه تو آستینش کلی راهکار خوب داره برای کمتر فکر کردن و اعصاب آرومی داشتن.


برچسب‌ها: یادداشت ها

بارون...
ما را در سایت بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 77 تاريخ : شنبه 22 بهمن 1401 ساعت: 19:06