گاهی اونقدر عشق رو تو قلبم حس میکنم که اشک تو چشمام جمع میشه.بهم میگه تا همیشه هر سالروز ازدواجمون رو کارت پستال که میخرم برات مینویسم چندمین ساله.....
به بعد ها فکر میکنم...به پنجاه شصت هفتاد سال بعد ...از اینکه نمیدونم قراره آخرین عدد روی کارت چی باشه غمگین میشم....گریه میکنم....ازش میخوام تنهام نذاره..ازش میپرسم به روح اعتقاد داره یا نه....یا اینکه به نظرش روح هامون میتونن پیش هم باشن؟
...
امروز رفتم پیاده روی مثلا سر از فروشگاه لوازم آرایشی در اوردم.چند تا رژ لب و لاک خوشرنگ خریدم خیلی حس خوبی بهم داد... بدون اینکه دست خودم باشه صورتی و نارنجی جیغ با یه صورتی اکلیلی ملایم انتخاب کردم.اینقدر عاشق صورتی ام از اینکه دستکش ظرفشوییم اتفاقی صورتی در اومد ذوق زده م هی دلم میخواد ظرف بشورم. حالا خرید هام رو گرفتم رفتم تو صف یهو یادم اومد کیف پول نیاوردم که ...
زنگ زدم امیر جون سریع السیر خودش رو رسوند.
...
با مامان بابای امیر حرف زدیم گفتن حالا که فرصت ندارید برای مدت طولانی بیاید ایران ما میایم ترکیه یه هفته ای شما بیاید شما رو ببینیم.
خلاصه که اینم شد برنامه ما که بریم ترکیه.گفتن به مامانم اینام میگن با هم بیان.
جالبیش میدونی چیه؟
من هیچ دلم نمیخواد برم هیچ جا.
اصلا حال ندارم. تو بگو چند ماه دیگه.
من حوصله ندارم اصلا.میتونین بهم بگید بی عاطفه. من خیلی با ارتباط رو در رو حال نمیکنم....حتی با خانواده م.ویدیو کال و چت رو ترجیح میدم.
اما دیگه کاریه که شده.بابای امیر جون میگه ببینید کنسرتی چیزی هست بریم . همین فقط مونده :/
.
من و امیر جون هر روز خالی گیر میاریم میریم سفر یه روزه.یبارم رفتیم یکی از شهرهای خیلی جذاب و تاریخی که خیلی عجیب بود همون اول یه دیوار قدیمی داشت شهرش برای چند قرن پیش رفتیم توش خیلی طولانی بود دیوار شهر. بعدم رفتیم تو خود شهرش کلی موزه و کلیساهای عجیب غریب داشت ساعت خورشیدی.اما قسمت هیجان انگیزش وقتی بود که به مسیرمون ادامه دادیم و رسیدیم به یه جایی که دو تا دورمون جنگل و کوهستان های سرسبز بود.خیلی رویایی بود و تو جنگل تو فاصله خیلی دور یه کنسرت بزرگی رو میشد دید.صدای بوم بومش هم پخش میشد. یکم جلوتر دیدیم یه گروه موسیقی هست و با رقص نور ...همه جلوش لم دادن راحت و بعضیا میرقصن. یکم باز شهر رو گشتیم هوا تاریک شد رفتیم همونجا دیدیم تعداد بیشتری دارن میرقصن.امیر رفته بود یکم عکاسی کنه من رفتم جلو تر تو جمعیت.دیدم یه زن سن بالا داره میرقصه یه دختره یه حرکات عجیب و غریبی میره قشنگ معلومه رقص بلد نیست.یکی تنهایی تو حال خودش داره تکنو میره.برگام ریخت.یعنی گفتم اینا ترس از قضاوت شدن ندارن؟ بعد دیدم یهو شروع کردم اون وسط جمعیت رقصیدن و با پاهام ضرب گرفتن. یا خودم گفتم چقدر احمقی که عین اسکول ها همه عمر داری خودت رو سرکوب میکنی اینا اصلا براشون مهم نیست این چیزا. اصلا ترس قضاوت شدن ندارن. تا تونستم رقصیدم سعی کردم غرق شم تو خودم و موفق بودم....خیلی حال خوبی بهم داد....کم پیش میاد همچین کاری در حق خودم بکنم
....
رفتم خرید چند روز پیش بالاخره همون فروشگاه همیشگی رفتم که دیدم ای وای فقط زمستونی و کاپشن داشت بغضم میگرفت.گفتم من هنوز لباس تابستونی نخریدم چرا همه کاپشن و بارونی آورده....خلاصه اعصابم بهم ریخت و رفتم یه جای دیگه ولی اونجام چیزای قشنگی داشت.
...
خدا بهم اراده بده ورزش کنم و کمتر شیرینی جات بخورم.کاش امیر هم کمتر بستنی بخره...
...
فیلم red Sparrow رو پیشنهاد میکنم.انگار قبلا دیده بودمش ولی یادم نمبومد.خیلی عجیبه.بهم یکم حس black swan رو داد.
....
فردا برنامه اگه خدا بخواد فسنجونه باید مبل هم جارو برقی بکشم
....
اون دختره هم دانشگاهی م اومده اینجا سر کار میره.از ایتالیا اومده.کاش میتونستم برم ببینمش.کاش بتونم از نقطه امن خودم بیرون بیام یکم....یکم سخته....
برچسب : نویسنده : khodkoshi-vazheha بازدید : 67